مسافر
حکایت 1 حکایتی از خویش می گویم، حکایتی از بنی آدم؛ از متاعی که ناگاه از دست می رود و انسان را چونان مال باختگان مبهوت و غصه دار بر جا می گذارد! و اما حکایت من: عاشق بودم اما... معشوق زمینی ام، معشوق دیگری بود حال آن که دلش با من بود، بی آن که چیزی به او بگویم و چیزی به من بگوید! دست روزگار فاصله ای مدید میان ما افکند، چندی نگذشت که دل به دیگری سپردم و او از من گریزان بود! دست از او شستم و به کسی روی آوردم که به من مایل بود، و مهر مرا در دل داشت. کم کمک دل به او سپردم اما... معشوق اول از من دور شد و معشوق دوم به من نزدیک شد و معشوق سوم به من محتاج شد. در این میان عاشقی را یافتم که از وجود خویش برایم مایه گذاشت و برایم پیغام ها فرستاد و مرا به خویش خواند، چون اعتنا نکردم برایم دامی نهاد و گرفتارم کرد، چون اسیرش گشتم دست به دامانش شده به کذب ادعای عشق کردم، رهایم نکرد، دانستم باور نکرد، او را به عزیزانش قسم دادم نجاتم دهد، مرا به خودش قسم داد که به اومایل شوم و دست از غیر بشویم. عاشق آسمانی ام، در کمال بی نیازی رهایم نمی کند و من در عین نیازمندی به او روی نمی کنم، عاشقانه میل به معشوقه های زمینی ام می کنم و درمی یابم که ایشان به صدق (نه به کذب) دل به عاشق آسمانی سپرده اند... والعصر، إنّ الإنسان لفی خُسرٍ ...
قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت |